«ققنوس نزدیک به هزار سال عمر میکند و زمان مرگ خود را به خوبی میداند. در وقت مرگ هیزم فراوان گرد میآورد، آوازهای بسیار حزین از دل پر خون میخواند، دیگر حیوانات به دورش جمع میشوند و برخی در برابرش جان میدهند، در دم آخر چنان سخت بال بر هم میزند که از آن آتش میجهد و او را با انبوه هیزم به آتش میکشد، بعد میسوزد و به کلی خاکستر میشود، و از میان خاکستر ققنوسی پدید میآید...»
«پسرک» مُرد اما از میون خاکسترهاش «مرد»ی بهوجود اومد سخت عاشقپیشه و مهربون و دوستداشتنی، مردی که نزدیک به شش ماهه زندگی من رو پرفروغ کرده. از من دعوت کرده که اینجا بنویسم. گفت نوشتههای قبلی رو پاک کنم اما من نوشتهها رو پاک نمیکنم تا یادمون بمونه که «عشقها راستاند و معشوقها دروغ». عشق از بین نمیره اما این معشوقه که هر لحظه به رنگی درمیاد.
به گمون من، زن نمیتونه عاشق باشه. طبیعت وظیفهی دشوارتری به عهدهاش گذاشته، برای انجام وظیفهی طبیعیشه که شاید حسابگر و بیرحم میشه تا مناسبترین مرد رو برای زاد و ولد انتخاب کنه و چرخ طبیعت رو بچرخونه. من اما «آگاهانه» این نقش رو قبول نکردهام. تصمیم ندارم زنی باشم بچهزا که به فکر درست کردن آشیانه و جمع کردن طلا و حفظ آقاشونه. من میخوام زنی باشم آزاد و رها و بی «بند» و «بار».
ادعای عشق ندارم چون به گمونام هرکسی اگه ادعایی میکنه تا پای جان باید مسئولیت حرفها و اعمالاش رو قبول کنه اما عشق ققنوس عزیزم رو پذیرفتهام و گمون میکنم عشقاش هدیهای بسیار ارزشمنده و تمام تلاشام اینه که قدر عشق و محبتاش رو بدونم و شایستهی مهربانیهایی باشم که بیدریغ نثارم میکنه.
از اونجایی که پسرک سابق، دورهی «کوچک بودن» رو پشت سر گذرونده و تونسته از «آتش» بیرون بیاد و «بزرگ» بشه، از این به بعد «هیربد»* میشه و من هم «هرمین»** میشم در کنارش و به سهم خودمون از این آتش مقدس نگهداری میکنیم با امید به این که این آتش همیشه روشن و فروزان بمونه.
«هرمین»
* هیربد=نگهبان آتش مقدس، مرد خردمند و فرزانه
** هرمین=قهرمان زن داستان «گرگ بیابان» از «هرمان هسه»