این روزهای زیبای «مهر»
هوای عشق
بارانیست
تنها بیست بار ...
بیست بار «شب به خیر عزیزم»
بیست بار بوسهی راهپلهای
بیست بار نوازش؛ با طعم شیر سرد و کلوچهی نوشین
بیست بار لمس «دب اکبر» پوست داغات
بیست بار نیلوفرانه به دور کعبهی تنات
بیست بار دم زدن در نفسهای سوزانات
بیست بار ...
به میعاد میلاد مهربانترین ققنوس تاریخ زمین
مانده.
آرام و طولانی عشقبازی کردیم. بادی آمد و پنجرهها کمی لرزید ...
از بدناش خوشم آمد و او هم گفت که از بدن من خوشش آمده و هیچ حرف دیگری نداشتیم که به هم بگوییم.
ناگهان باد ایستاد.
«چی بود؟»
«باد.»
آدمها پُراند از سوءتفاهم. کلی باید زور زد برای فهماندن یک حرف، یک تصویر، یک صدا، یک حس، یک لذت. آخرش هم معلوم نیست همانی را بفهمند که تو میخواهی.
بعد یکهو سر و کلهی کسی پیدا میشود که فرق میکند. نگاهش میکنی و میفهمد دلت «شازده کوچولو» با صدای شاملو میخواهد. لبخند میزنی و میفهمد لبهایت بوسهی توتفرنگی میخواهد.
آه میکشد و میفهمی بغلش تو را میخواهد. سرش را کج میکند و دستهای تو میفهمند شانههایش ماساژ لذتبخش میخواهند ...(+)
دست در دست هم قدم زدیم. دستها چیزهای خیلی خوبیاند، بهخصوص بعد از اینکه از عشقبازی برگشته باشند.
به گمانم تا حدی کنجکاوی تا بدانی چه کسی هستم،
اما یکی از آنهاییام که نام ثابتی ندارد.
نامم به تو بستگی دارد.
فقط هرجور که به ذهنات میرسد صدایم کن.
«ریچارد براتیگان»
«ققنوس نزدیک به هزار سال عمر میکند و زمان مرگ خود را به خوبی میداند. در وقت مرگ هیزم فراوان گرد میآورد، آوازهای بسیار حزین از دل پر خون میخواند، دیگر حیوانات به دورش جمع میشوند و برخی در برابرش جان میدهند، در دم آخر چنان سخت بال بر هم میزند که از آن آتش میجهد و او را با انبوه هیزم به آتش میکشد، بعد میسوزد و به کلی خاکستر میشود، و از میان خاکستر ققنوسی پدید میآید...»
«پسرک» مُرد اما از میون خاکسترهاش «مرد»ی بهوجود اومد سخت عاشقپیشه و مهربون و دوستداشتنی، مردی که نزدیک به شش ماهه زندگی من رو پرفروغ کرده. از من دعوت کرده که اینجا بنویسم. گفت نوشتههای قبلی رو پاک کنم اما من نوشتهها رو پاک نمیکنم تا یادمون بمونه که «عشقها راستاند و معشوقها دروغ». عشق از بین نمیره اما این معشوقه که هر لحظه به رنگی درمیاد.
به گمون من، زن نمیتونه عاشق باشه. طبیعت وظیفهی دشوارتری به عهدهاش گذاشته، برای انجام وظیفهی طبیعیشه که شاید حسابگر و بیرحم میشه تا مناسبترین مرد رو برای زاد و ولد انتخاب کنه و چرخ طبیعت رو بچرخونه. من اما «آگاهانه» این نقش رو قبول نکردهام. تصمیم ندارم زنی باشم بچهزا که به فکر درست کردن آشیانه و جمع کردن طلا و حفظ آقاشونه. من میخوام زنی باشم آزاد و رها و بی «بند» و «بار».
ادعای عشق ندارم چون به گمونام هرکسی اگه ادعایی میکنه تا پای جان باید مسئولیت حرفها و اعمالاش رو قبول کنه اما عشق ققنوس عزیزم رو پذیرفتهام و گمون میکنم عشقاش هدیهای بسیار ارزشمنده و تمام تلاشام اینه که قدر عشق و محبتاش رو بدونم و شایستهی مهربانیهایی باشم که بیدریغ نثارم میکنه.
از اونجایی که پسرک سابق، دورهی «کوچک بودن» رو پشت سر گذرونده و تونسته از «آتش» بیرون بیاد و «بزرگ» بشه، از این به بعد «هیربد»* میشه و من هم «هرمین»** میشم در کنارش و به سهم خودمون از این آتش مقدس نگهداری میکنیم با امید به این که این آتش همیشه روشن و فروزان بمونه.
«هرمین»
* هیربد=نگهبان آتش مقدس، مرد خردمند و فرزانه
** هرمین=قهرمان زن داستان «گرگ بیابان» از «هرمان هسه»